نویسنده: آنا اسپراول
مترجم: محمد رضا افضلی


 
کتاب چارلز داروین با عنوان کامل در باب منشأ انواع از طریق انتخاب طبیعی، یا حفظ نژادهای مناسب در جدال برای بقا در 24 نوامبر سال 1859 در لندن منتشر شد. ناشر این کتاب، جان ماری ، 1250 نسخه از این کتاب چاپ کرد. داروین نگران بود که ماری نتواند کتابها را بفروشد، اما اشتباه می کرد. در پایان روز اول توزیع کتاب، کتابفروشیهای بریتانیا همه ی نسخه های آن را درخواست کردند.
انتشار این کتاب به زودی صدای اعتراضی را که داروین انتظار داشت، بلند کرد . در سال 1860 ، در یکی از جلسات انجمن پیشبرد علم بریتانیا، که در موزه ی تاریخ طبیعی دانشگاه آکسفورد برگزار می شد، بحث و مشاجره به اوج رسید. در این جلسه، توماس هنری هاکسلی، زیست شناس برجسته و پشتیبان داروین، با کشیشی به نام ساموئل ویلبرفورس، اسقف آکسفورد بر سر کتاب داروین درگیر بحث شد.
ویلبرفورس خود قادر به درک ریزه کاریهای نظریه ی داروین نبود. دستیاری به او کمک می کرد و اسقف که، به سبب سخنرانیهای پر شور شهرت یافته بود، نطق آتشینی کرد و همه ی شنوندگان را مبهوت و خاموش نگه داشت. در پایان سخنرانی، در فضای ساکت و نفس گیر تالار، به نظر می رسید که جمله ای مانند پژواک در هوا معلق است. کلمات این جمله ی مؤدبانه ، رسمی و حتی خنده دار بود. - اما با نفرت ادا شدند. اسقف از هاکسلی سؤال کرد که آیا او از جد پدریش میمون بوده است یا جد مادریش؟
پس از لحظه ای سرشار از حیرت، شنوندگان، که اغلب آنان با نظر ویلبرفورس موافق بودند ، اسقف را به شدت تشویق و تحسین کردند . وقتی ویلبرفورس سر جایش نشست، با خوشحالی به اطراف نگاه کرد. سخنرانی او بسیار خوب پیشرفته بود و تردیدی نداشت که کار نظریه ی بدعت آمیز داروین تمام شده است . اما وقتی رقیبش، با حالتی پیروزمندانه بر زانوی خود کوبید، ویلبرفورس اصلاً به او توجه نکرد. هاکسلی پاسخ صحیح را دریافته بود.

جوابی برای اسقف

ازگوشه و کنار تالار صدای هایی برخاست که پروفسور هاکسلی را به سخن گفتن دعوت می کرد. پروفسور هتزلوکه بر کرسی ریاست جلسه تکیه زده بود ، با اشاره موافقت خود را با سخنرانی همکار دانشمندش اعلام کرد و هاکسلی از جا برخاست.
هاکسلی، بر خلاف ویلبرفورس، ساده و آرام سخن می گفت؛ او سخنانش را به آرامی آغاز کرد. هاکسلی از داروین دفاع کرد؛ او مفهوم نظریه ی داروین را شرح داد؛ درباره ی اطلاعات علمی اسقف تردید نشان داد. سپس ، به طور ناگهانی ضربه ی نهایی را وارد کرد.
هاکسلی گفت که فرض کنید اسقف درست می گوید . فرض کنید او - هاکسلی - از یک میمون پدید آمده است. خوب ، چه اشکالی دارد؟
شخصاً ترجیح می دهد که میمون زاده باشد تا از مردی به وجود بیاید که « استعداد شگرفش را برای ایجاد ابهام در حقیقت صرف می کند» - یا به عبارت دیگر از انسانی فرهیخته و خوش بیان مانند اسقف که شیطنت و دروغ پراکنی می کند.
بلافاصله جنجال فضای تالار را در برگرفت. فریادهای حاکی از سپاس ، هو، خنده و کف زدنهای پر سرو صدا از هر گوشه بلند شد. جوزف هوکر، دوست داروین، که در نزدیک هاکسلی روی سکوی سخنرانان نشسته بود ، نفسی به راحتی کشید. اسقف خاموش و سرافکنده نشست. گروهی از کشیشان دیگر به شدت اعتراض کردند. در راهرو ، دانشجویان آکسفورد با سر وصدا و تشویق فراوان خشنودی خود را ابراز می کردند. در کنار پنجره ها ، بانویی شیک پوش از فرط هیجان غش کرد.
(توضیح عکس)
ساموئل ویلبرفورس، اسقف آکسفورد، نظریه ی داروین را قاطعانه رد کرد.شاید از همه بدتر این بود که در میان انبوه جمعیت، مردی از جا جهید؛ انجیلی در دست داشت و فریاد می کشید. او فریاد زنان با اشاره به انجیل می گفت که سرچشمه ی همه ی حقایق اینجاست: اینجا و فقط همین جا. او کسی نبود جز ناخدای کشتی بیگل، رابرت فیتسروی که اکنون پنجاه و چهار سال داشت، معاون دریا سالار بود، فردی به شدت مذهبی و از مخالفان سرسخت نظریه ی داروین به شمار می رفت.
(توضیح عکس)
توماس هنری هاکسلی، زیست شناس، چنان پرشور از نظریه ی داروین دفاع می کرد که به عنوان «سگ نگهبان داروین» شهرت یافت.

(توضیح)
«واکنش من، هنگامی که برای نخستین بار بر ایده ی اصلی مسلط شدم... این بود که «چقدر کودن بوده ام که این موضوع قبلاً به فکرم نرسیده است.»
تی. اچ. هاکسلی، در توصیف نخستین واکنش خود در برابر منشأ انواع

«سگ نگهبان داروین»

در پایان جلسه ، آشکار بود که طرفداران داروین برنده شده بودند ، هر چند خود داروین به سبب بیماری غایب بود. اشخاصی مانند هاکسلی و هوکر قهرمانانی بودند که خیلی بهتر از خود داروین می توانستند از او دفاع کنند.
هاکسلی در حقیقت تازه به اردوی داروین پیوسته بود. از او خواسته بودند کتاب منشأ انواع را برای روزنامه تایمز، که از روزنامه های معتبر بریتانیا بود، مرور و بررسی کند و او به گرمی این کتاب را ستوده بود. این بخت بلندی برای داروین و نظریه اش بود. از آن پس، هر جا ضرورت داشت، هاکسلی به دفاع از داروین بر می خاست و به زودی به عنوان « سگ نگهبان داروین» شهرت یافت.
چنان که جلسه ی آکسفورد نشان داد، « سگ نگهبان» دوست و متحد ارزشمندی بود. داروینیسم دشمنان بزرگی داشت. اغلب آنان مخالفان مذهبی داروین بودند. اما عده ای از دانشمندان نیز نظریه ی داروین را قبول نداشتند.
دانشمندان مخالف داروین از چند جنبه به او حمله می کردند. یکی از ایرادها متوجه روش کار داروین بود. منتقدان می گفتند که او صرفاً چیزی را اثبات کرده، که قصد اثبات آن را داشته است و این کار به شکل بارزی آسان است. سایرین به دوره ی زمانی که طبق گفته ی داروین تکامل در آن صورت پذیرفته ، معترض بودند. هیچ دانشمندی عقیده نداشت که عمر جهان فقط چهار هزار سال است، اما عدد 300 میلیون سال پیشنهادی داروین نیز قابل قبول به نظر نمی رسید و به منزله ی از آن طرف بام افتادن بود ( امروز اغلب دانشمندان معتقدند که حتی عددی که داروین مطرح کرده بود ، تخمینی بسیار دست پایین بوده است.)
دانشمندان دیگر در مورد طرز عمل توارث پرسشهایی را مطرح می کردند. چگونه سریعترین ، نیرومندترین، یا سازگارترین موجودات تواناییهای خاص خود را به فرزندانشان منتقل می کردند؟ در آن زمان هیچ کس، از جمله خود داروین، نمی توانست حدس بزند که پاسخ این پرسشها پیدا شده و همه ی آنها در تأیید نظریه ی داروین است. در باغ صومعه ای در اروپای مرکزی، مردی چک به نام گرگورمِندِل انواع مختلف نخود فرهنگی را پیوند می زد و نتایج کار را بررسی می کرد. تحقیقات او اساس دانش ژنتیک مدرن را پی ریزی کرد.

تهدیدی برای اقتدار

بر خلاف اعترافهای علمی، مخالفتهای مذهبی حول یک موضوع دور می زد. همه شاهد بودند که داروین سعی می کند، انسان را مشمول نظریه ی خود نکند. اما از طرفی بدیهی به نظر می رسید که اگر قانون انتخاب طبیعی درست باشد، شامل انسان نیز می شود.
به عبارت دیگر، اگر این قانون شامل انسان نیز می شد، دیگر انسان اشرف مخلوقات نبود و از موجودات زنده ی قدیمیتر تکامل یافته بود.
چنین استدلالهایی اقتدار کلیسا را تهدید می کرد. تا آن زمان مسیحیان به هر چه در انجیل آمده بود اعتقاد داشتند.
منتقدان داروین مدعی بودند که او نژاد انسان را به میمونها پیوند می زند؛ جانوران بویناک و پشمالویی که به سبب شیطنتها و رفتار وحشیانه شان شهرت دارند. در حقیقت داروین هرگز نگفته است که میمونهای بزرگ اجداد انسان بوده اند. با وجود این دشمنان داروین این حرف را مکرراً بازگو کرده اند. در نتیجه مردم شوخیها و تصنیفهای میمونی ساختند و مجله ها کاریکاتورهای میمونی چاپ کردند.

داروینیسم نیازی را بر طرف می کند

پیروان داروین با مخالفت سرسختانه ای رو به رو شدند - این مخالفت تلفیقی بود از قدرت کلیسا و بخش عمده ی جهان علم. بدتر از همه این بود که ظاهراً بسیاری از مردم نظریه ی داروین را بد فهمیده بودند. حامیان داروین هرگز نتوانستند همه ی مخالفان مذهبی را از میدان به در کنند. اما آنها در برابر مخالفان دانشمند خود موفقتر بودند و پیروزی سریعتر از آنچه می پنداشتند، به چنگشان آمد.
(توضیح عکس)
داروین هرگز نگفت که انسان از میمون تکامل یافته است؛ این گفته را به او نسبت می دهند و در کاریکاتورها، تصنیفها و شوخیها او را به باد تمسخر می گیرند.
(توضیح عکس)
این نقاشی آرکئوپتریکسی را نشان می دهد که دانشمندان اعتقاد دارند مانند خزندگان پولک، دم دراز و دندان داشت و مثل پرندگان بدنش پوشیده از پر بود.
نظریه ی داروین نیازی را بر طرف کرد که زیست شناسان تازه داشتند از آن مطلع می شدند. آنها روشی علمی برای تفکر در مورد منشأ انواع در اختیار نداشتند - روشی که در آن با واقعیت، اندازه گیری و اثبات سروکار داشته باشند. پیش از داروین، روش تفکر آنها فقط بر باورها، احساسات و گفته هایی که قابل اثبات نبودند، متکی بود. تکامل، به صورتی که داروین آن را شرح داد، روشی واقعاً علمی برای تفکر در اختیار دانشمندان قرار داد.

نظریه ی داروین حامیانی پیدا می کند

تعداد اندکی از دانشمندان با کل نظریه ی تکامل موافق بودند. به ویژه ایده ی انتخاب طبیعی مخالفان را آزار می داد. اما داروین نگفته بود که انتخاب طبیعی تنها عامل و نیروی دخیل در فرایند تکامل است، بلکه عقیده داشت که این مهمترین عامل به شمار می رود و همین تردیدهای آنها را تا حدودی کاهش می داد. در سال 1861 در آلمان سنگواره هایی کشف شد که یکی از اصول نظریه ی داروین را تأیید می کرد و آن وجود حلقه ی تکاملی بین خزندگان و پرندگان بود. این کشف به تقویت موضوع پیروان داروین منتهی شد. سنگواره هایی که در آلمان کشف شد، بقایای یک آرکئوپتریکس بود. این موجود استخوانها و دم خزندگان، و پرهای پرندگان را داشت.
بیش از همه هاکسلی و همکارانش از نظریه ی داروین حمایت می کردند. « سگ نگهبان داروین» و همکارانش اشخاص با نفوذی بودند و با پذیرش گسترده تر نظریه ی داروین، نفوذ آنها نیز بیشتر می شد. آنها حتی از نفوذ خود استفاده می کردند تا مشاغل دانشگاهی به آن دسته از پیروان جوان داروین واگذار شود که آینده ی نوید بخشی داشتند.
تا سال 1870 ، نزدیک به 75 درصد زیست شناسان بریتانیا طرفدار نظریه ی تکامل شدند. در دهه ی 1880 ، دانشمندان معدودی از دیدگاههای داروین حمایت نمی کردند. دارونیسم در ایالات متحده ی امریکا و در بخشهایی از قاره ی اروپا هم ریشه دواند. در ژاپن، که تازه دوران فئودالی حاکمیت فرمانروایان نظامی و سامورایی ها را پشت سر گذاشته بود، متفکران جدید ترجمه ی نظریه ی داروین را بررسی می کردند و آن را می پذیرفتند.
اتفاق باور نکردنی روی داده بود. چارلز داروین برنده شده بود.
(توضیح عکس)
سنگواره ی آرکئوپتریکس نظریه ی داروین را تقویت کرد.

تحقیقات داروین ادامه می یابد.

داروین به دهه ی پنجاه عمر خود رسیده بود و زندگی روزمره اش مثل سابق ادامه داشت. دانشمندان استدلال می کردند، مقامات کلیسا سخت انتقاد می کردند و هاکسلی مبارزه ی خود را به صورت آشکار و نهان ادامه می داد. در این میان، در داون هاوس، دانشمندی که همه ی این بحثها و مشاجره ها را راه انداخته بود، کار روزانه ی خود پیاده روی، استراحت و گوش سپردن به نغمه های پیانویی که اما می نواخت را ادامه می داد.
ساعات کار داروین کوتاه بود، اما در همین زمان کوتاه مقدار زیادی کار انجام می داد. ابتدا به تجدید نظر در کتاب منشأ انواع پرداخت. داروین این کتاب را شش بار ویرایش کرد؛ او به روش دقیق و موشکافانه ی معمول خود، مطالب این کتاب را تغییر می داد و اصلاح می کرد. او یافته های جدید خود را در این کتاب گنجاند، یا آنها را به شکل مقاله های علمی منتشر کرد . داروین یک رشته مقاله هم با موضوعات مختلف، از شیمی تا جوجه تیغی، برای مجلات نوشت.
تکامل و انتخاب طبیعی رشته هایی بودند که اغلب آثار داروین را به هم مربوط می کردند. مثلاً موضوع کتابی را داروین پس از منشأ انواع منتشر کرد بررسی اثر تکامل بر نحوه ی گرده افشانی گلهای ارکیده بود. او در مقاله ای با موضوع گیاهان رونده نشان داد که چگونه اندامهای پیچیده به بقای این گیاهان کمک می کنند.

منشأ انسان

سرانجام داروین به اضطراب آورترین موضوع پرداخت - موضوعی که در کتاب منشأ انواع از کنار آن گذشته بود. او در سال 1867 ، در پنجاه و هشت سالگی، نوشتن کتابی را در مورد منشأ انسان آغاز کرد.
حاصل کار، که هبوط انسان نام گرفت، در سال 1871 منتشر شد . داروین در این کتاب جسورانه به توصیف حلقه هایی دست زد که انسان را به جهان جانوران و به ویژه میمونها ، مرتبط می کرد.
داروین خاطر نشان کرد که بدن و اندامهای حسی انسان و میمون به هم شبیه اند. بعضی بیماریها بین آنها مشترک است. جنین انسان و جنین میمون به روشهای مشابهی تکامل می یابند: در مرحله ای از تکامل، هر دو دم دارند، اما این یادگار جد چهارپا، در هنگام تولد از بین رفته است. شباهتها به همین جا ختم نمی شود. انسانها و جانوران بعضی احساسات مشترک، مانند شادی و ملال، هم دارند. به علاوه، بزرگترین سرمایه ی انسان که هوش او باشد در جانوران نیز، به درجاتی کمتر، مشاهده می شود.
« کتاب هبوط انسان را در فوریه ی 1871 منتشر کردم. به محض اینکه در سال 1837 یا 1838 متقاعد شدم که گونه ها تغییر پذیرند، دیگر نتوانستم از این اعتقاد دست بردارم که انسان نیز می بایست تابع همین قانون باشد.»
چارلز داروین
(توضیح عکس)
این نمودار گویای نظر داروین است که می گوید انسان از میمون تکامل نیافته است، بلکه هر دو نیای مشترکی داشته اند.

داروین عقیده داشت که هیچ یک از این شباهتها به این معنا نیست که انسان از میمون تکامل یافته است. عقیده ی او این بود که در گذشته ای دور، انسان و میمون، هر دو از گونه ای واحد تکامل یافته اند: از گونه ای چهار پا.
سرانجام چارلز داروین پاسخ آشکار خود را داده بود. همان طور که داروین انتظار داشت، انتشار این کتاب جارو جنجال به پا کرد. کلیسا آن را تقبیح کرد، نقدنویسان به آن حمله کردند و جامعه ی کتاب خوان برای خرید آن هجوم آوردند.
دانشمندان به سرعت به نفع داروین تغییر عقیده می دادند. پذیرفتن این عقیده که تکامل در مورد همه ی موجودات زنده صدق می کند، هر روز آسانتر می شد. هاکسلی در سال 1863 کتابی با عنوان شاهدی برای جایگاه انسان در طبیعت منتشر کرده بود. پیش از آنکه داروین نوشتن کتاب خود را آغاز کند. مناقشه بر سر منشأ انسان آغاز شده بود.
منبع: اسپراول، آنا؛ (1389) چارلز داروین: پایه گذار نظریه ی تکامل، مترجم: محمد رضا افضلی، تهران، انتشارات فاطمی، چاپ دوم.